Sunday, June 10, 2007

رنگ خدا

كسي گفت كه مرا دعا خواهد كرد او مرا دعا كرد تا شايد پاسخ چند پرسش را دريابم، پرسشي كه مدتي ‌است در ذهنم پرسه مي زند
سوال مطروحه كه اميد به پاسخ دارد، پرسش از ذات باري است؟ براستي ذات باري چگونه ذاتي است؟ آيا او محدود و يا متصف به دايره برخي از صفاتي است كه ما مي‌شناسيم يا فراتر و برتر از اين صفات است؟ آيا ما براي وجود مورد پرستشمان، خطوط قرمز يا فضايي طرح نكرده‌ايم كه قائل باشيم يا دلمان نخواهد كه او در آن محدوده باشد (فضايي چون كجي يا زشتي يا...) ؟ و اگر چنين كرده‌ايم پس تكليف‌مان با نامحدود بودن ذات قدسي چيست؟ و اصلاٌ چه ضرورتي دارد كه ما براي توصيف وجود باري از برخي صفات، اسامي يا لغات استفاده كنيم؟ به عبارتي ديگر آيا دليلي دارد كه ما بخواهيم باري را به رنگي درآوريم كه آن رنگ مورد علاقه ما يا عده‌اي باشد؟
راستي خداي شما چه رنگي ‌است؟

8 comments:

Anonymous said...

خدا چه رنگی است ؟
خدا چه شکلی است ؟
چه دلیل داره تا آدم ها خدا رو توی الفاظ محدود کنند ؟
هر کسی از ضن خود شد یار من
عقیده من اینکه خدای آدم ها شبیه خودشونه به قول اگزوپری نویشنده شازده کوچولو به اندازه همه آدمها راه برای شناخت خدا هست و من می گم که به اندازه تک تک ما خدا وجود داره چون خدای من و تو خیلی خیلی فرق داره و ما هر کدومون برای اینکه بتونیم خدای خودمون رو توصیف کنیم برای اون اسم و صفت درست می کنیم .
یه زمانی خوندم در هندوستان 3 میلیون خدا (بت ") وجود داره اون روز تعجب کردم اما حالا می دونم که تمام اونا تجلیات خدا هستند رحمانیت و قهاریت هم تجلی خداوند هستند همانطور که من و تو تجلی هستیم پس خدای هر کس شبیه خودشه و به رنگ خودش همینطور محدود بودن یا نبودن بسته به اندازه روح خودمون داره خدای مسلمان ها همون خدای که محمد معرفی کرد اما بین خدای یه شیعه و سنی تفاوت های زیادی هست این تفاوت رو نه خدا که خود آدما دارند.
راستی خدای من از همون بچگی صورتی بود بعضی وقتها قرمزتر و بعضی وقتها سفید تر.

Anonymous said...

خدا به همان رنگی هم هست که تو می بیینی هرجا که باشد همان رنگی است که لازم است، در پرتغال نارنجی است در لیمو زرد است در نور سفید است و در تو به هزاران رنگ اصلاً به رنگ هایی است که چشمان تو برای دیدنش به اندازه کافی مسلح نیست، هرچه باشد تو که چشمانت به تیزی عقاب نیست تو که چشمانت به اندازه مگس پرتعداد نیست حتی طوری ساخته نشده که بتوانی همه رنگها را ببینی حتی احتیاج هم نداری که بدانی به چه رنگ هایی در می آید شاید حتی اگر لازم باشد بیرنگ بیرنگ است گاهی پررنگ است گاهی کمرنگ است گاهی همه رنگ است من او را به رنگ های مختلف دیده ام

Anonymous said...

بچه تر كه بودم در ذهنم خدا را موجودي قد بلند و نقره اي مي ديدم، اما كم كم آموختم كه خدا، يعني آن قدرت خلق كننده و نظام دهنده سيستم آفرينش، در حيطه ذهنيت محدود من نمي گنجد. وقتي اعلام مي كنند كه ستارگان و كهكشان هايي با فاصله ميلياردها سال نوري كشف شده، بيشتر به محدوديت ذهني خود پي مي برم.
واقعيت و نقطه مشترك ما اين است كه همه ما احساس نياز مي كنيم كه قدرت مطلق نظام هستي را بشناسيم و پيدايش كنيم. با احترام و تاييد نظر دوستمان كه راههاي رسيدن به خدا بيشمار است، اعتقاد دارم كه تا خداوند اراده نكند، در مسير شناخت قرار نخواهيم گرفت و چه بهتر اينكه خود باريتعالي مسير شناخت را پيش پايمان بگذارد.
ولي موضوع رنگ خدا بسيار سرفصل زيبايي است كه دوست عزيزم مطرح كرده، به قول خود حضرت حق: چه رنگي بهتر از رنگ خداست. از ايشان تشكر مي كنم و به نظر من همه ما بايد دعا كنيم و بخواهيم كه مسير معرفت برايمان روشن شود و روشن بماند.
و در آخر ياد اين جمله زيبا افتادم كه مي گويد: شك گذرگاهي است بس نيكو و منزلگاهي است بس خطرناك.

Anonymous said...

از مولانا خواندم
تاگشته يقنم كه صفت مظهر ذات است
در معرفت ذات دلم محو صفات است


صفات سايه ها و بارقه هاي ذات هستد
خود ذات نيستند

الهي دل دادة معني را از لفظ چه خبر و شيفته مسمّي را از اسم چه اثر
(حسن حسن‌زاده آملي..

Anonymous said...

به ایمان
من هم وقتی بچه بودم خدای عجیبی داشتم هم بود و هم نبود یه هاله از نور پشت یه ابر که من همیشه دلم می خواست اون پشتو ببینم وقتی رفتم مدرسه اون خدا جای خودش به یه خدای نامهربان داد که تنها قدرتش توی جهنمش بود که اگه من یه ذره اشتباه می کردم منو به سرعت به دوزخ می برد برای همنیم وقتی بزرگ ر شدم ازش دست کشیدم و تا وقتی که توی دبیرستان از طریق معلم ادبیاتم با کتابهای عرفانی آشنا شدم و شروع به مولوی خونی کردم اما دوباره توی دانشگاه وقتی مجبور شدم سر کلاس شهری 40 ساعت خیابون گردی کنم اونم توی خیابونای نه چندان شیک و تمیز با آدم های نه چندان مرتب وقتی یه مدتی سر کلاس انحرافات اجتماعی مجبور شدم یه سری موضوع ها رو بشنوم دوباره از اون خدای عارفانه و اون خدای مهربون بردیم چون می دیدم که این منم که اونو مهربون تصور می کنم توی دبستان دیدم که معلم هام اونو خشن می دونند توی راهنمایی دوستام اونو حساب هم نمی کردند و توی دبیرستان اون چهره عارفانه داشت و وقتی بزرگ تر شدم اون بی عدالت برای همین می گم که خدا به اندازه همه آدم های دنیا متفاوت و اینکه من اصلا عقیده به این ندارم که خدا باید خودش منو راهنمایی کنه من تا وقتی نخوام اون نمی تونه منو راهنمایی کنه و اگر هم بخواهم اراده من همون ارداه اون خواهد بود.
و یه چیز دیگه چرا ما همیشه می خواهیم اثبات خدا رو بیرون خودمون بدونیم چرا مث حلاج اناالحق نمی کنیم که به نظرم من به راستی همه ما خدا هستیم به اندازه خودش
نمی دونم چه اسمی براش بذاریم انسان خدای یا خدای انسانی
بازم می گم خدا به اندازه تک تک انسانهاس و شناختشم نیازی به خواست اون نداره فقط اراده ما که باید بخواد همین .

Anonymous said...

معشوقه به رنگ روزگارست
معشوقه به رنگ روزگارست با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانه‌جویست بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست
این محتشمیست با بزرگی گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر آبستن صد هزار کارست

Anonymous said...

سرگذشت ذهني مريم در شناخت خداوند جالبه ولي هنوز اعتقاد دارم كه تا خدا نخواد من نمي تونم بشناسمش. تا محبوبي چشمك نزنه عاشقي به وجود نمياد: اومد لب بوم قاليچه تكون داد- قالچه گرد نداشت خودشو نشون داد.
خداوند با خلق و اداره اين هستي، اومد خودشو نشون داد تا ماها بشناسيمش.
اينكه ما همه خودومون رو بخشي از خداوند بدونيم بي ربط نيست چون كه خودش گفته من از روحم در وجود انسان دميدم و او را نماينده خودم در زمين قرار دادم.
اما دلم مي خواد غزلي از حافظ رو كه در عنفوان نوجواني دگرگونم كرد اينجا بيارم:
اي بيخبر بكوش كه صاحب خبر شوي - تا راهرو نباشي كه راهبر شوي
در مكتب حقايق پيش اديب عشق - هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي- تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
خواب و خورت ز مرتبه خويش دور كرد - آنگه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي
گر نور عشق حق در دل و جانت اوفتد -
بالله كز آفتاب فلك خوبتر شوي
وجه خدا اگر شودت منظر نظر - زين پس شكي نماند كه صاحبنظر شوي
بنياد هستي تو چو زير و زبر شود - در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي
گر در سرت هواي وصال است حافظا - بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي

farzad said...

نکته ای طنز آمیز در میان این حرفهای جدی: یادمان باشد که ما فقط به سخنان یک طرف دعوا گوش داده ایم. آخر تمام کتابهای آسمانی را خدا نازل کرده است. (ساموِئل باتلر، در دفاع از ابلیس)ف